( آن سوی چرخهای گاری، صدای زندگی میومد... )
یکی از همراهای صمیمی و قدیمی یادنگار، این داستان قشنگ و پر از حس رو برامون فرستاد. گفت دلش تنگ شده بود برای روزایی که زندگی سادهتر بود و آدمها واقعیتر. گفت یه عکس قدیمی دید و بیاختیار خاطرهی اون گاری نفتی و چرخهای خستهش از ذهنش رد شد…
ما هم با افتخار این خاطرهی ناب رو بازنویسی کردیم تا برای شما هم عطر کوچههای خاکی، صدای قصههای کرسی، و طعم نون گرم مادربزرگ زنده بشه…
صدای خشخش چرخهای گاری روی آسفالت ترکخوردهی کوچه، مثل صدای پای بهار بود وسط سرمای زمستون. هنوز چشمام درست باز نشده بود که اون صدا از ته کوچه تو گوشم پیچید. چشم که میچرخوندی، یه گاری چوبی بود و یه پیرمرد با چهرهای خسته اما لبخندی مهربون. توی گاری، دنیا جا شده بود؛ از قابلمه و تشت و جارو گرفته تا توپ پلاستیکی و طناب و صابون گلنار.
مادرم همیشه گوش تیز کرده بود. تا صدای جمع شدن زنهای محل دور گاری رو میشنید، چادر گلدارش رو سر میکرد، پول مچالهشدهای رو تو دست من میذاشت و میگفت: «بدو بریم، یه چیزی بخریم دلش خوش بشه.» منم مثل جوجهای که دنبال مرغ مادرشه، با دمپایی صورتی، موهای شونهنخورده و چشمهای پر از خواب، پشت سرش راه میافتادم.
زنها دور گاری جمع میشدن، یکی قیمت میپرسید، یکی رنگ دلخواهش رو انتخاب میکرد، یکی دیگه با خنده تعریف میکرد که قابلمهی دفعهی قبل چهجوری ته میگیره. بچهها هم چشم دوخته بودن به اون چیزای رنگیرنگی که از سقف گاری آویزون بود؛ سوتک، ماشین کوچیک، توپ و چند تا لیف پلاستیکی که تو نور آفتاب برق میزدن.
اما این گاری فقط گاری نبود. یه محفل بود. یه اتفاق. یه نقطهی عطف وسط روز. مردم دورش که جمع میشدن، فقط خرید نمیکردن، حال و احوال همدیگه رو هم میپرسیدن. درد دل میکردن، میخندیدن، خاطره رد و بدل میشد.
و گاهی وقتا، جای اون پیرمرد با گاری پلاستیکی، یه مرد دیگه میاومد؛ علی آقای نفتی. با گاری چهارچرخ آهنی و چند پیت و بشکهی نفت. صدای چرخهای گاری نفتی هم برای ما مثل زنگ امید بود. نشونهی اینکه دیگه از سرما نمیلرزیم.
بچگیهام، صبح زود با صورت نشُسته، شکم گرسنه، میدویدم سر کوچه تا ازش بخوام اول به خونهی ما بیاد. با یه التماس و وعدهی پول بیشتر، معمولاً راضی میشد. وقتی پیتها رو پر میکرد، یهجوری حس غرور بهم دست میداد؛ انگار قهرمان محله بودم. یه آفرین از بابا یا یه لبخند از مامان، میارزید به همهچی.
خونهها کوچیک بودن ولی پر از گرما. بوی آب و جارو صبحگاهی، بوی نون تازه، صدای رادیویی که از یه پنجره پخش میشد و میرسید تا انتهای کوچه. انگار زندگی جریان داشت، بیادعا، بیفیلتر، بیپُز.
شبها دور کرسی مینشستیم. مادربزرگ قصه میگفت، ما هم گوش میدادیم. قصههای «اتل متل» و «دزد و پلیس» و دختر شاه پریون. خودمون رو توی خیال میذاشتیم جای قهرمانها، بعد زیر لحاف کرسی، آرومآروم خوابمون میبرد.
احترام هم بود. نه از اون جنسهای نمایشی امروزی. واقعی بود. تو دل آدم جا میکرد. بچهها هیچوقت پا جلو بزرگتر دراز نمیکردن. پدربزرگ و مادربزرگها ستون خونه بودن، صاحب صدا، صاحب نظر، صاحب حرمت.
دنیای مجازی نبود. اما دنیای واقعیمون پر از مهربونی بود. کسی محبتش رو لایو نمیذاشت، کسی غذا پختنش رو استوری نمیکرد. آدمها خودشون بودن. راستراست. با هم میخندیدن، با هم غصه میخوردن. کسی دنبال لایک نبود، دنبال نگاه بود… نگاه واقعی.
فصلها هم واقعی بودن. پاییز، پاییز بود با بوی بارون و برگ. زمستون، زمستون بود با برف تا زانو. بهار، سبز بود، نه از فیلتر اینستاگرام، از دلِ درخت توی حیاط. تابستون، صدای کولر آبی و خنکای هندونهی وسط ظهر.
عید بوی سبزیپلو با ماهی میداد. بوی شیرینی نخودچی، بوی لباس نو. صدای خندهی فامیل، دور هم، بیتکلف. عیدی گرفتن از دست بزرگترها یه جور قُر دادن دل بچگی بود.
حالا که به این تصویر نگاه میکنم، یه چیزی ته دلم میلرزه. یه چیزی شبیه دلتنگی. دلم برای اون پسر بچهای تنگ شده که با دمپایی افتاده دنباله مامانش، دلش میخواد یه توپ بخره ولی جرئت چونه زدن نداره. دلم برای پیرمردی تنگ شده که با صبر، گوش میکرد به همه، حتی به حرفای بیسروتهی ما بچهها.
الان اون گاریها نیستن. اون خندهها نیستن. کوچهها پر از ماشینن، ولی خالی از سلام. حتی صدای کلاغم دیگه فرق کرده. هیچکس نمیگه «بدو بریم گاری اومده»، همه سرشون تو گوشیه.
اما هنوز…
یه خاطره مونده.
یه عکس.
و یه دل که هنوز بوی نون تنوری و نفت و خندهی بیدلیل میده.
یاد حرف پدرم میافتم، وقتی بچه بودم و دلگیر میشدم:
«پسرم، خدا بزرگه… همه چی درست میشه.»
هنوز به اون حرف ایمان دارم…
ولی دیگه مثل اون روزها، نه صبر دارم، نه زمان…
فقط یه قلم دارم و یه دلِ تنگ،
که باهاش پر میکشم به کوچهای که دیگه نیست…
اما همیشه هست.
متن اصلی
اینو هم ببینین؛ همون متنیه که اول برامون فرستاده بودن. حالا قشنگ میشه دید یه خاطره با کمی روایت و ویرایش چه تغییری میکنه.
سلام، این عکسو که دیدم دلم خیلی گرفت… یاد اون روزا افتادم که با مامان میرفتیم سر کوچه، دور گاری پیرمرد دورهگرد جمع میشدیم. یه دنیای قشنگی بود با توپ و تشت و جارو… نه مجازی بود، نه ادا. فقط زندگی بود و دل خوش.
کسی تا الان نظری نداده. اولین نفری باش که نظر میده.