یکی از عزیزان، داستان مهاجرتش رو برای ما فرستاده بود. قصهای تلخ و پر از درد که از دل یک مادر بلند شده.
ما تلاش کردیم با حفظ احساسات و واقعیتِ ماجرا، اون رو به یک روایت داستانی زنده تبدیل کنیم.
در انتهای این داستان، میتونید متن اصلی و خامی که خودش برامون نوشته بود رو هم بخونید.
گاهی فقط کافیه یکی قصه تو رو بشنوه…
گاهی نوشتن، اولین قدمه برای رها شدن از باری که رو دله…
نمیخواستم برم، ولی راهی برام نمونده بود.
وقتی پدرشو گرفتن و هیچ کس جوابم رو نداد، بلاتکلیف شده بودم.
خونهمون دیگه امن نبود.
همسایمون گفت:
– یا میری، یا فردا نوبت تو و پسرت میشه.
و من دیگه نتونستم شب بخوابم.
قاچاقچی گفت وقتشه. گفت هوا برفیه، ردپا نمیمونه، ولی مسیر سخته. بچمو بغل کردم و راه افتادم. تنها نبودم. چند تا خانواده دیگه هم بودن، ولی توی اون شب برفی، هر کسی تنها بود با دل خودش.
پسرم، آرمین، اولش پر از هیجان بود. میگفت:
– مامان اونور برف همونجاست که دیگه بابامو زندان نمیندازن؟
سرم رو تکون دادم. لبخند زدم. تو دلم گفتم اونورم خیلی چیزا سخته، ولی فقط گفتم:
– آره مامان، اونور آزادیم.
خودم هم باورم نمیشد.
هرچی جلوتر رفتیم، هوا سردتر شد. کفشهاش خیس شده بود. هی میگفت سردمه.
یه جا مجبور شدم بغلش کنم. نفسش روی گردنم یخ میزد.
گفت: مامان، پس کی میرسیم؟
گفتم: چیزی نمونده عزیز دلم. فقط بخواب یه کم، که زودتر بگذره.
یهو صدایی اومد. گفتن سگهای مرزی دارن میان. همه دویدن، منم آرمینو محکمتر بغل کردم و دویدم.
تا جایی که جون داشتم، دویدم. سفت چسبیده بود بهم، نمیذاشتم یه لحظه از بغلم جدا شه.
برف تا زانو میرسید، پام میلغزید، نفسهام به خسخس افتاده بود. ولی رهاش نکردم.
نمیدونم چی شد. فقط یادمه یه لحظه چشمهام سیاهی رفت…
وقتی به خودم اومدم، هنوز تو بغلم بود—آروم، بیصدا، بیحرکت.
خواستم صداش کنم، ولی فقط سکوت بود…
صورتشو نگاه کردم. پوستش سرد بود… خیلی سرد.
نشستم کنارش. صداش زدم.
– آرمین… مامان ، تموم شد عزیزم، نترس
نفس نمیکشید.
دستمو گذاشتم رو گونه اش. سرد بود.
فریاد نزدم. گریه نکردم. فقط گذاشتم سرم رو روی سینه اش. به سکوت گوش دادم.
هیچی نبود. نه صدای قلب، نه صدای خودش که بگه “مامان یه کم دیگه مونده؟”
زمان ایستاده بود.
نمیدونم چند دقیقه یا چند ساعت، فقط نشسته بودم، نگاهش میکردم.
انگار نمیتونستم باور کنم.
هی با خودم حرف میزدم:
– شاید الان بیدار شه. شاید فقط بیهوشه. شاید خوابیده باشه.
دستهاش رو توی دستهام گرفتم. به صورتش فوت کردم. لباسهامو درآوردم پیچیدمش که گرم شه.
هیچی… هیچی…
کسی صدام زد. گفتم:
– ساکت باش. بچم خوابه. بیدارش نکن.
وقتی بالاخره با کمک یکی از همراهها بلند شدم، بچهم توی بغلم بود. سبک شده بود.
خیلی سبک…
رسیدیم اونور. مهاجرت کردم.
ولی بعضی شبها که صدای باد میپیچه، هنوز فکر میکنم اونجاست.
هنوز گاهی وسط خواب، صدای پسرمو میشنوم که میگه:
– مامان، فقط یه ذره دیگه مونده؟
آره مهاجرت کردم ولی ایکاش میشد از خیلی چیزا مهاجرت کرد، از دردها، از خاطرهها، از یه سری کابوسها.
نمیدونم اینو براتون بنویسم یا نه، ولی دلم میخواد یکی بدونِه چی بهم گذشت.
نمیخواستم از مرز برم، ولی وقتی شوهرمو گرفتن و گفتن فردا نوبت منه، دیگه راهی نبود.
آرمینو بغل کردم، تو برف راه افتادیم. یه بار همه میدویدن، منم باهاش دویدم، سفت چسبونده بودمش به خودم.
اونقدر تعقیبمون کردن که یکی یکی از خستگی میوفتادیم زمین.
من نفهمیدم چی شد ولی وقتی به هوش اومدم دیدم آرمین تو بغلم تموم کرده
الان رسیدم اینور دنیا، ولی هنوز صداشو میشنوم که میگه:
«مامان، یه ذره دیگه مونده؟»