ارسال داستان
منوی دسته بندی

غربت از وقتی شروع شد که اون رفت… نه از وقتی که من اومدم


گاهی فکر می‌کنم اگه زودتر آزاد شده بودم، شاید هنوز زنده بود…
شاید اگه یه کلمه از اون قرص لعنتی رو قبلش می‌دونستیم،
الان این داستان، یه پایان دیگه داشت.

اسمش ریحانه بود.
صدای خندیدنش از ته دل بود، از همونا که فقط تو آدمای زلال شنیده می‌شه.
باور نمی‌کرد به ترسیدن.
می‌گفت: «اگه کسی برای حقیقت نجنگه، پس برای چی زندگی کنه؟»

اون روز که رفت تو تظاهرات برای مهسا، من باهاش بودم.
فقط چند لحظه از هم جدا شدیم.
فقط چند لحظه…
ولی تو همون چند لحظه، اونا اومدن.
با لباس شخصی، با بی‌صدا بودنشون، با نگاه سردشون.
منو هم گرفتن.
ما رو با دو ماشین جدا بردن.
و از اون لحظه، همه‌چی برای من تار شد…
و برای اون، جهنم شروع شد.

تو زندان بهم کابل زدن، فحش دادن، تهدیدم کردن.
ولی بهم تجاوز نکردن.
قرص توهم‌زا ندادن.
لباس‌هامو در نیاوردن.

اما برای اون…
برای اون همه‌چی فرق داشت.

وقتی آزاد شدم، نشناختمش.
چشم‌هاش دیگه نمی‌خندیدن.
صورتش بی‌حس شده بود.
و شب‌ها، تا صبح از توی خواب جیغ می‌زد.

گریه نمی‌کرد.
فقط خیره می‌شد به یه نقطه و می‌پرسید:
«اونا کی هستن که فکر می‌کنن می‌تونن با بدن من هر کاری بکنن و اسمش امنیت باشه؟»

بعد برام تعریف کرد…
که چطور تهدیدش کرده بودن اگر حرف بزنه، مادرشو می‌گیرن.
که چطور تو اتاق بازجویی، یه زن فقط نشسته بوده و نگاش می‌کرده، بدون هیچ واکنشی.
که دکتر زندان به‌جای قرص خواب، بهش دارویی داده بوده که وقتی مصرفش می‌کرد،
صداهای توی سرش باهاش حرف می‌زدن.

بعد از اون، یه روز با هم به ترکیه فرار کردیم.
فکر کردیم تموم شد.
ولی برای اون، جهنم تازه شروع شده بود.

تو ترکیه، دیگه نمی‌خوابید.
می‌ترسید چشم ببنده.
حتی صدام که بالا می‌رفت، می‌لرزید.
و یه روز صبح…
بیدار شدم و دیدم کنار تختمون نیست.

در حموم قفل بود.
وقتی شکستمش، دیگه دیر شده بود.

یه یادداشت گذاشته بود:
«من هر روز دوباره به اون اتاق برمی‌گردم.
هر شب.
و هیچ‌کسی نمی‌تونه منو از اونجا بیاره بیرون.»


حالا من تو آمریکا زندگی می‌کنم.
آزادم.
امنم.

ولی…
این آزادی وقتی اون نیست،
فقط یه قفس بزرگ‌تره.

من فقط خواستم قصه‌اش گفته بشه.
نه برای اینکه بخوام کسی رو متهم کنم.
فقط برای اینکه اون دختر، همون ریحانه‌ای که خندیدنش خالص بود،
با یه قرص، با یه اتاق، با یه لباس شخصی، نباید فراموش بشه.

قصه‌ی من نیست.
قصه‌ی اون بود.
و حالا، با شماست…

MICROSAEID

نظرات بسته شده است.