یکی از همراهان عزیز، خاطرهی شیرین و نوستالژیکش از روزهای کودکی رو برامون فرستاده بود.
قصهای پر از بوی چای قندپهلو، صدای خشخش تلویزیونهای قدیمی، و صفا و صمیمیتی که دیگه کمتر پیدا میشه.
ما سعی کردیم با حفظ حال و هوای ساده و گرم این خاطره، اون رو به یک روایت زنده و دلنشین تبدیل کنیم.
در انتهای این داستان، میتونید متن اصلی و صمیمیای که خودش برامون نوشته بود رو هم ببینید.
گاهی فقط یه خاطره کوچیک، میتونه یه دنیا حس خوب رو زنده کنه…
توی هر خونهای، یه گوشهی دنج بود. جایی شبیه یه محراب کوچیک که وسطش یه تلویزیون بلر آمریکایی، مثل یه گنجینهی مقدس جا خوش کرده بود. درهای چوبی تلویزیون همیشه بسته بود؛ درهایی که باز کردنش فقط افتخار پدر خونه بود.
اون لحظهای که با صدای قیژقیژ، در کمد چوبی باز میشد، انگار پردهای از دنیا کنار میرفت و یه جادوی واقعی شروع میشد. ما بچهها با چشمای گِرد و بیقرار، صف میکشیدیم روبهروی اون جعبهی جادویی. تلویزیون که روشن میشد، اول یه صدای خشخش، بعد یه صفحهی تاریک که آرومآروم جون میگرفت و ما انگار که وارد دنیایی دیگه شده باشیم.
اون روزها، سریالهای «خانهبدوش»، «مرد اول»، و «در تعقیب جو» یه اتفاق فرهنگی بود. شبهایی که صدای پلههای همسایهها از راه پله میپیچید و یهو خونهی ما پر از خنده و بوی چای قندپهلو میشد. بزرگترها روی مبل، کوچکترها رو فرش، همه غرق تماشا.
وقتی هم که خاموشش میکردن یه نقطهی سفید درست وسط صفحه ظاهر میشد، و ما تا محو شدن اون نقطه، نفسهامون رو حبس میکردیم.
یادمه وقت فوتبال، گاهی تا تلویزیون گرم بشه و تصویر بیاد، نیمهی اول بازی تموم شده بود! یه بار وسط بازی تلوزیون خاموش شد و بابام، که دیگه طاقتش طاق شده بود، با حرص گفت:
«خدا لعنت کنه این لامپ تصویر رو!»
تبلیغاتش هم خودش یه جور تئاتر بود:
«جام جهاننما بلر! شاهکار کارخانههای RTA آمریکا!»
یا اون شعار معروف:
«بلمونده… بلموند… بلموووند!»
آره گفتم اگه زیادی روشن میموند، لامپ تصویرش میسوخت. اون موقع تلویزیون تبدیل میشد به یه جاکتابی شیک. هنوز یادمه یه روز مامانم داشت توی دل تلویزیون کتاب میچپوند، گفتم:
«مامان خرابش میکنی!»
خندید و گفت:
«خرابتر از این که نمیشه بچهجون!»
اون تلویزیونها یه مرز بودن. مرز بین دنیای آدمبزرگها و بچهها. باید اجازه میگرفتیم، باید میفهمیدیم که تلویزیون دیدن، خودش یه نعمت بود، نه یه حق مسلم.
حالا فقط یه عکس از اون جعبهی جادویی مونده. یه تصویر قدیمی که هنوز بوی قالی دستباف، عطر بیدمشک و مزهی عصرهای طولانی کودکی رو تو دلش نگه داشته…
یادش بخیر یه تلویزیون بلر داشتیم تو کمد چوبی، درش همیشه بسته بود، فقط بابام اجازه داشت بازش کنه.
وقتی روشنش میکردیم اول یه نقطه سفید میومد وسط صفحه، بعد کمکم تصویر میومد.
شبای سریال دیدن، خونهمون پر از همسایه میشد، همه با چایی و خنده.
چه روزایی بود، چه صفایی داشت…